شایسته سالاری

اموال دولت ملک خصوصی مدیران نیست

مزد ترس

شده از چیزی بترسید ؟

چه سؤالیه ؟؟؟؟؟

خوب معلومه که شده....

شده تا حالا به خاطر ترس بیجا و یا حتی بجا، یک خسارت سنگین به خودتون وارد کرده باشید؟

مثل اینکه از سوسک بترسید و با یک جهش ناگهانی به یک وسیله گرانبها مثل گلدون برخورد کنید و شپلق .....

دیدید وقتی متوجه میشوید بیخودی ترسیده اید چه حس بدی پیدا میکنید؟

مخصوصاً اگه به واسطه اون ترس به خودتون خسارت وارد کرده باشید..

من با ترسهای غیر ارادی مثل پخ و چخ و اینا کاری ندارم...

منظورم ترسهائی که از مار و مور و سگ و گرگ و سوسکه هم نیست...

بیشتر نگاه من به ترسهایی هست که باعث میشه ما از شنیدن یا گفتن حرف حق فرار کنیم و از حقوق خودمون به نفع یک مشت زیاده خواه چشم پوشی کنیم..

یا با ملاحظه و ترس از مقام بالاتر اشتباهاتش را به او گوشزد نکنیم و باعث خسارتهای سنگین به جامعه یا سازمان مربوطه بشیم...

مطمئن باشید با این کارمون شریک ظلم و حماقتهای خسارت بار مدیرهامون شدیم و چه بسا فردای محشر در پیشگاه الهی پاسخی برای این رفتار احمقانه و ظالمانه خودمون نداشته باشیم...

اصل مطلب....

این که میخونی ممنونم...

اینکه نظر میذاری ممنونم...

 

اینکه تشویق میکنی ممنونم...

اینکه نصیحت میکنـــی ممـنونم...

اینکه کَل میذاری و آدمو مجبور به مطالعه میکنی هم ممنونم ....

ولی از اینکه به خاطر ترس بیجا، خودت و دیگران رو تشویق به فرار از حقیقت میکنی برات متأسفم...

هدف اصلی من از نوشتن وبلاگ اینه که جامعه رو از دید خودم بررسی کنم و تفسیر خودمو ارائه بدم، تا اگر ظلمی واقع شده باشه ، موضع من در برابر آن مشخص باشه،  تا در پیشگاه الهی معلوم باشه کدوم طرفی هستم و سعی دارم نظر امروز خودم رو با دو خط نوشته در برائت از ظالم نشان بدهم ...

عمر ما کوتاه است ....

کوتاهتر از تصور ....

ظلم بسیار است ....

بسیار تر از تصور ...

از بین بردن آنها هم تا زمان ظهور آقا (عج) کار ما نیست...

ولی به عنوان یک انسان مسئول رفتار خود و حاکمانمان هستیم ...

به قول مقام معظم رهبری ، باید در برابر هر فتنه ای اعلام موضع کرد ..

دروغگوئی .. زیاده خواهی ... حزب بازی و فامیل بازی ... چپاول بیت المال ... درنظر نگرفتن حقوق حقه مردم ... فراموش کردن جایگاه اصلی بعد از رسیدن به قدرت در اکثر مدیران ... دو دوزه بازی و چهره پردازی ... نمایشهای کاذب از رضایتمندی مردم ...همه و همه، فتنه های دغل بازان این زمانه هستند که اگر موضع ما در موردشان روشن نباشد ، فردای قیامت جوابی برای رهائی نخواهیم داشت .... و بدون بهره دنیوی، شریک آنها به حساب خواهیم آمد...

باید اعلام موضع کنیم تا حداقل از یاران ظلم به حساب نیائیم...

واقعاً متأسفم برای عده ای که از خواندن اینگونه مطالب هم واهمه دارند....

ترس بیجای امروز شما باعث سرافکندگی و پشیمانی فردای شما خواهد بود که برای اندک مطاع دنیا اینگونه در برابر حقایق سکوت میکنید ....

ما بر اکثر ترسهایمان تسلط نداریم....

ولی ترس بیجای از حاکمان مانع پیشرفت جامعه است..

کسانی که در برابر نظرات و انتقادات، به جای اصلاح خود و یا پاسخ منطقی موضع خصمانه میگیرند ترسوترند... حتی اگر حاکم باشند...

اگر ما اشتباه میگوئیم  باز هم با  ارائه ندادن استدلالهای خود در مسیر غلط دیگری قدم بر میدارید .. که اگر در نوشته هایمان تهمت ناروائی به شخصی حقیقی یا حقوقی وجود دارد و شما دلیلی بر حقانیت او دارید و سکوت میکنید باز هم مسئولید ..

 

با توکل به خدا از مشکلات نترسید ، که ترس از مشکلات و پناه بردن به عافیت طلبی ضرر جبران ناپذیری را در پی خواهد داشت...

مولاعلی (علیه السلام) شایسته فرمودند: «بزرگترین گناه ترس است»

بترسی باید بری..

نترسی هم باید بری..

نباشد ما که مجبور به مردن هستیم برای چند صباحی زندگی بیشتر پیش خدا و پیغمبرش رو سیاه باشیم...

امروز اگر فقط تماشاچی باشیم ..... فردا !!!!

که ابو سعید میگه ...

حال دنیا را بپرسیدم من از فرزانه ای

گفت یا آب است یا خاک است یا پروانه ای

گفتمش احوال عمرم را بگو این عمر چیست؟

گفت یا برق است یا باد است یا افسانه ای

گفتمش اینها که میبینی چرا دل بسته اند؟

گفت یا خوابند یا مستند یا دیوانه ای

گفتمش احوال عمرم را پس از مردن بگو

گفت یا باغ است یا نار است یا ویرانه ای...

وقتی که زندگی با یک جان ( بر خلاف بازیهای کامپیوتری ) در حال گذران است و پایان آن هم رسیدن به لقاء الله است ..... همهء‌ گلوله ها مشقی .. و همه خنجر های چوبی است..

پ.ن - فقط باید از خدا و از لحظه حضور در صحرای سوزان محشر ترسید، که بخاطر ترس بیجا از حاکمان ظالم و دم نزدن برای عافیت طلبی زودگذر دنیوی، خدای نکرده در صف یاران آنها قرار گیریم، و یکسره با آنها راهی دوزخ شویم...... و هیچ راه فراری هم نداشته باشیم... ناراحت

۲۷ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۲۷ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

تو نیکی میکن و در دجله انداز

به نام خدا

چند کیلومتری تا شهر باقی نمونده بود و وضعیت بنزینم خیلی خوب نبود.

دم دمای غروب بود و با تاریک شدن هوا صدای زوزه گرگ و شغالها هم بیشتر و بیشتر میشدند.

موتور سیکلتم که غیر از خودم چادرشب بزرگی از علف رو هم حمل میکرد کاملا در اختیارم نبود و فرمون زیر دستم آماده تکچرخ بود.

هنوز به خط آهن نرسیده بودم و وضعیت بنزین خیلی عالی نبود. چند دقیقه پیش زده بودم روی زاپاس و امیدوار بودم به یجائی برسم، تا اینکه موتورسیکلتم شروع کرد به پرت و پورت کردن و  ..... ای داد بیداد خاموش شد.


کلاچ رو گرفتم و دنده رو کم و زیاد کردم و به امید روشن شدنش کلاچ رو رها کردم. پرت پت پرت پت..... چاره ای نبود، باید تا هوا کاملا تاریک نشده یه خاکی توی سرم میریختم.

جاده خاکی بود و مسیر روستائی. رفت آمد کم و درد سر زیاد.

جثه و بنیه قویی نداشتم ... موتور سیکلت که کاملا ایستاد، با نوک پنجه های پام تعادلم رو حفظ کردم و به زحمت پیاده شدم.

یونجه هائی که از صحرا تراشیده بودم بجای خوراک گوسفند و خر حالا دیگه سر خر بودند و وزن زیادی هم داشتند.

لاکردار این وسیله ها تا وقتی روشن هستند  بار چهل تا قاطر رو میبرند, ولی وقتی خاموش باشند ....... خدای من از جاده اصلی چند صد متری فاصله داشتم.

طبق عادت در باک رو باز کردم و چندتا فوت محکم و چند تا تکون ... بعدش موتور رو کشوندم شونه جاده تا بهتر بتونم سوار بشم.

هندل اول و دوم سوم .... یکدفعه موتور روشن شد و من هم که میدونستم زیاد فرصت ندارم کلاچ رو گرفتم و دنده یک راه افتادم... سعی داشتم به حداکثر سرعت برسم که هنوز دنده به دو نرسیده موتور خاموش  و  خاک بعدی به سرم شد.

کلاچ رو گرفتم که یکم خلاص گز کنم ... سرعت کمتر و کمتر شد و با رها کردن کلاچ درجا ایستادمو تا رفت نوک پامو روی زمین بگذارم موتور چپه شد و با بار خوردم زمین....

افتضاحی بود که به بدبختی موتور رو از زیر چادرشب بیرون کشیدم و بلندش کردم.

دیگه خورشید کاملا پائین رفته بود و آسمون نارنجی شده بود. اینجا بود که به شدت حس کردم  مامانمو میخوام.......نگران

 

حداکثر بیست دقیقه دیگه بیابون تبدیل به زغال میشد... سیاه و تاریک.

یاد جنگ و جبهه افتادم که اگه کلاشم همراهم بود چقدر بدردم میخورد, دریغ یک چوب دستی.

جنگ و جبهه و شهادت.

تاریکی و بیابون و جانور و دق مرگ ..... این حق من نبود!

یه نگاه به آسمون انداختم و گفتم خدایا مامانم رو برسون.

یه نگاه هم به طرف شهر انداختم و گفتم مامانی کجائی که پسر پنجمت هم از دست رفت. و در ادامه ازش خواستم دعا کنه که خدا به دادم برسه.

آدمها,فقط وقتی توی تنهائی و تب و ترس قرار میگیرند متوجه میشوند که چقدر ضعیف و ذلیل هستند و البته کوچولو.. و من الآن خیلی خوشحالم که به ذلت خودم پی بردم.

توی یک سری توهمات بودم که صدای موتورسیکلت شنیدم ... خدا خدا کردم از پیش من رد بشود. جاده اصلی به دلیل ناقص بودن پل رو گذر راه آهن خراب بود و فرعیهای زیادی تا شهر وجود داشت که من توی یکیشون بودم.

توی گرگ و میش هوا, چشم به اصلی دوختم و صدا هر لحظه نزدیکتر میشد ...

گاز گاز گاززززز و یک موتوری از اصلی افتاد توی سرازیری فرعی.

در اون لحظه بحرانی, دیدن یک نامزد چهارده ساله هم نمیتونست انقدر خوشحال کننده باشه.

ولی غرورم رو چکار کنم ؟؟؟؟؟

اصلا روم نمیشد جلوش رو بگیرم و بگم کمک میخوام.

خاک و خلهای خودم رو تکون دادم که معلوم نشه زمین خوردم.

جک بغل رو زدم و پای موتور نشستم.

اگه توقف نمیکرد؟

اگه سؤال نمیکرد؟

غرور در حد مرگ.....

گاز ... گاززززززز.

از صدای موتور معلوم بود که خلاص کرده و قصد ایستادن داره.

نزدیکم که رسید پا شدم ایستادم و بهشون نگاه کردم.

گردنم از غرور کاذب کج نمیشد که حداقل نمایش بدم بیچاره ام.

کنارم ایستادند, پدر, و پسری که از پشت باباشو بغل کرده بود.

توی چشمای باباهه که پشت یک جفت عینک ته استکانی بود نگاه کردم و لبخند تلخی زدم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده.

لعنت به من ... نکنه بیخیالم بشن!!!!!

سلام کردم و باباهه جواب داد و گفت زمین خوردی؟

منو میگی .... از درون قات زدم و گفتم ... م م م من  ز زز زمین ؟؟؟.... ن ن ن ن ه!!!!! بنزین تموم کردم ....

باباهه گفت پس چرا همه چیزت پخش زمینه؟

منم که تمام غرورم دود شده بود, با لکنت و عصبانیت کاملا پنهان گفتم, را را را راستش اول بنزین تموم کردم و ب ب بعدش زمین خوردم. ... بلافاصله خفه شدم که میدونستم اگه ادامه بدم لوچه میکنم و آبروم میره.

باباهه گفت ظرف داری ؟

سریع گفتم دست شما درد نکنه ... آره آره دارم ... خدا خیرتون بده... پریدم در بغل باطری موتورم رو باز کردم و رفتم طرف باک موتورشون....

پسره نصف قد من بود و فقط نگاه میکرد و گاهی که بهش خیره میشدم یواش و بی صدا سلام میکرد.. معلوم بود از شجاعت و توان پدرش در کمک و نجات من سرشار از افتخار و غرور بود.

شلنگ بنزینشون رو کندم و ظرفم رو گرفتم زیرش. در همین حال باباهه گفت اول بنزین تموم کردی یا اول زمین خوردی؟

چشمم توی شر شر بنزین گشاد شد و چونمو کج و راست کردم و با یه لبخند مسخره همراه با ظاهری قدر شناسانه فقط نگاهش کردم و در دل میخواستم ظرف بنزین رو توی صورتش خالی کنم ...... همش خیالات مفت.. چقدر زر توی کلم بود...

ظرف که پر شد آهسته و با احتیاط رفتم و ریختم توی باکم .. خواستم در باک رو ببندم که باباهه گفت یکی دیگه هم بکش , بعیده انقد بنزین به جائی برسونت ... منم از خدا خواسته تشکر کردم و رفتم سراغ باکشون....

خدا پدر بیامرز کمکم کرد چادرشبه پخش شده روی زمین رو بلند کردیم گذاشتیم ترک موتور و بازم کمکم کرد و موتور رو نگه داشت تا سوار بشوم......

هندل اول موتور روشن شد و دست بابا عینکی توی دستم بود و لبخند واقعی و تشکر و گفتم خدا قسمت کنه خدمتتون برسم.

او هم خندید و گفت خواهش میکنم و ادامه داد که نگفتی اول زمین خوردی یا اول بنزین تموم کردی؟

منم با خنده که حس پسرخالگی داشت گفتم, اول هوا خوردم و بعد بنزین تموم کردم و بعد زمین خوردم.. بعدشم دوباره هوا خوردم.

من گاز گاز گاز میدادمو میخندیدیم ... باباهه نشست روی موتورش و پسرش از پشت بغلش کرد و من با کله تعارف کردم.....

پسره لبخند زد و دستی تکون داد, ولی باباهه توی سرو صدای موتورها گفت تو جلو برو که اگه بازم خوردی زمین...یا نه اگه بنزین ... یا هرچی ... شما جلو برو.....

شب بود, ماه پشت ابر بود ......

خبری از مهتاب نبود ..

نا خودآگاه قبول کردم و چراغ موتورم را روشن کردم و راه افتادم ......قاااااااااااااررررررررر.... ت ت ت ت..........

دنده به دو نرسیده بود که یادم افتاد حرفی از پول بنزینش نشد و حتی زبونم نچرخید حداقل یه تعارف کنم.

توی اون لحظه ارزش بنزین لیتری چند بود؟

ارزش جون آدمیزاد ..... لیتری چند؟

بعضی وقتها ما تا مرگ چقدر فاصله داریم؟

دقت کردیم که گاهی اوقات بعضی اعمال به ظاهر ساده به قیمت مرگ و زندگی, خوشبختی و بدبختی ..... چمدونم والله.

سه سال بعد.....

چند کیلومتری تا شهر باقی نمونده بود و وضعیت بنزینم  بد نبود.

دم دمای غروب بود و با تاریک شدن هوا صدای زوزه گرگ و شغالها هم بیشتر و بیشتر میشدند. البته کمتر از گذشته. جاده اصلی آسفالت شده بود و رفت آمد هم زیاد و درد سر کمتر بود. گرگ و شغالها هم کمترشده بودند.

هنوز به خط آهن نرسیده بودم و وضعیت بنزینم عالی بود. قبل از حرکت باک بنزین رو پر کرده بودم و خیالم راحت بود.

دیگه خورشید کاملا پائین رفته بود و آسمون نارنجی شده بود.

سه راهی فرعی قدیم رو که رد کردم, ابتدای سربالائی پل روگذر ریل راه آهن بودم.

دنده معکوس کشیدم و گازو تخته کردم..... ...... قااااااااااااااااارررررررررررر..... ت ت ت ت .

چند صد متری از فرعی نگذشته بودم که دو نفرو دیدم دارن یک موتورسیکلت رو هل میدن...

بغلشون ایستادم و سلام کردم. پاهامو که زمین گذاشتم نا قافل موتور عقبکی رفت و اومدم ترمز بگیرم, موتور کج و کوله شد و خوردم زمین.

فرمون کج شده بود و گاز تخته شده بود و کلاچ در رفته بود و چرخ عقب مثل گوله میچرخید.

قار قار قار قار قار قار قار قار قار ................ فر فرفر فرفر فرفر فر.

افتضاحی بود که پسره با دو سوم قد من, دوید و از زیر موتور بیرونم کشید....

باباهه هم نفس نفس زنون موتورش رو روی جک گذاشتو با عینک ته استکانیش واستادو تماشا کرد.

بالاخره کاربراتور موتور از سرریز بنزین خفه کرد و موتور خاموش شد.

موتورو بلند کردم و با بی آبروئی رفتم کنارشون و دوباره سلام کردم و گفتم چی شده حاجی؟ و برای اینکه زمین خوردنم را توجیه کنم ادامه دادم, عجب سرازیری لامصب!!

باباهه در حالی که سعی داشت از خجالت و عصبانیت توی چشمام نگاه نکنه گفت, واسه ما که سر بالائی نفس گیری بود. و ادامه داد, صد بار به این پدر سگ گفتم موتور بنزین نداره و اینقدرتوی آبادی دور نزن.. حالا دم غروبی توی این بیابون ماندیم, بی بنزین.

گفتم حاجی مشکلی نیست من بنزین دارم.

گفت ما که ظرف نداریم چطوری میخوای بنزین بکشی؟

پریدم در بغل باطری موتورم رو باز کردم و رفتم طرف باک.

شلنگ بنزین رو کندم و ظرف رو گرفتم زیرش. در همین حال باباهه گفت ای روزگار ..... چند وقت پیش بود که توی همین حوالی یه بنده خدائی بنزین تموم کرده بود و ما کمکش............

در حالی که چشم توی شر شر بنزین داشتم گفتم حدود سه سال پیش بود....

ظرف که پر شد بلند شدم و باباهه پرسید چی چی سه سال پیش بوده؟

گفتم حدود سه سال پیش بود که شما توی همین حوالی و همین زمان از شبانه روز با همین آقا پسرتون بود که  دوتا ظرف از همین در بغل موتور بنزین به من دادید.

باباهه که چشماش چهارتا بود چهلتا شد و باورش نمیشد. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت و شروع به احوالپرسی که چقدر قیافت عوض شده  و خدا پدر مادرت رو بیامرزه و اینکه راست میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه و از این حرفا.

منم گفتم آره ماشالله پسرتون بزرگ شده, ولی خودتون تغییری نکردید, همون اول شناختمتون.

همینطور که صحبت میکردیمو میخندیدیم,, رفت در باکش رو ببنده که گفتم اجازه بدین یک ظرف دیگه هم بکشم , بعیده انقد بنزین به جائی برسونتون.

خندید و گفت توی کار خدا نمیشه دخالت کرد, باشه یکی دیگه هم بریز.

دومین ظرف رو که خالی میکردم گفتم, لاکردار این وسیله ها تا وقتی روشن هستند  بار چهل تا قاطر رو میبرند, ولی وقتی خاموش باشند چهلتا قاطر هم نمیتونن بکشندشون.

باباهه گفت مخصوصا اگه سربالائی باشه. هه هه هه هه

گفتم هه هه هه هه هه

باباهه گفت راستی اون روز بنزین تموم کرده بودی یا زمین خورده بودی؟

هر ستا مون .. قاه قاه قاه قاه

اونا با یه استارت روشن شدن و من شیشتا هندل زدم تا موتورم روشن شد.

گفتم شما جلو تشریف ببرید که اگه خاموش شدید من باشم.

پسره با فاصله پشت پدرش نشسته بود و لبخند میزد.

باباهه تشکری کرد و لبخندی زد و گفت حرفی نیست .... خدانگهدار .. التماس دعا ..... قاااااارررررر.

شب بود, ماه پشت ابر بود ......

خبری از مهتاب نبود ..

چراغ موتورو روشن کردم و راه افتادم ..... قار پت پت ..... قااااااررررر .. پت پت پت.

تا رفت به بالای پل برسم اونا قد نقطه شده بودند.

تخته گاز کردم که به قولم وفا کرده باشم .... ولی هنوز دنده به چهار نرسیده بود که دیگه حتی صدای موتورشون هم شنیده نمیشد....

میلیونتا ستاره توی آسمون بیابون دیده میشد. رو به آسمون دستی تکون دادم و گفتم... خدایا! خدایا؟.... صدایم را میشنوی؟. برنامه بعدیمان چیست؟  لطفا......plz

با اینکه مچ پام درد میکرد ولی حال خوبی داشتم.

حس میکردم من و خدا یک تیم هستیم که کارها و برنامه های مهمی در پیش رویمان داریم.

در پناه خدا

غیر از اسامی و زمین خوردنها همه چیز واقعی بود.


زندگی ادامه دارد.

چه ما باشیم    چه نباشیم

 

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۵:۵۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

اجنه و حرومزاده

بنام خدا

جمهوری اسلامی بود.

خیلی وقت نبود که در اتوبوسهای شرکت واحد قسمت خانمها و آقایون جداسازی شده بود.

راهی دانشکده توی واحد ایستاده بودم و درو دیوار و آدمها رو نگاه میکردم.

بدون اطلاع قبلی یه صدای جیغ وحشتناک توی اتوبوس طنین انداخت و نزدیک بود زهله من بترکه.

لرزه به تمام وجودم افتاده بود و کل بدنم یخ کرده بود.

یه جَوون که روی صندلی کنار شیشه نشسته بود یکسره جیغ میزد و با وحشت میخواست چیزی بگه که لکنت زبون گرفته بود و بریده بریده صحبت میکرد.

دیوونه ها توی شهر کم نیستند. از مشکلات و افسردگی و روان پریشی و مصرف نکردن داروی سر وقتشون باعث میشه یک دفعه بزنه بالا و جلوی همه قات بزنن.

شاید شما هم نمونه ای از این قبیل دیده باشید.

بعضی ها پوزخند میزدند و مسخره میکردند.

بعضیها بی تفاوت و بعضیها هم که مثل من از نزدیک پخ شده بودند هنوز میلرزیدند.

کمی که صداش صاف شد و تونست خودش رو کنترل کنه با ترسی که هنوز توی کلامش بود گفت: آهای مردم آماده باشید، مواظب باشید، هوشیار باشید که اجنه ها و حرومزاده ها دارن به ما حمله میکنند و میخوان بر ما حکومت کنند......

بعضیها بهش نگاه میکردند و با صدا و بی صدا میخندیدند.

تعدادی بی تفاوت و بعضیها هم که مثل من بی دنگ میدنگیدند و با شنیدن این حرفها مطمئن بودند که شبی پر از کابوس خواهند داشت، به دقت به حرفاش گوش میدادند.

جَوونک چند باری حرفاش رو تکرار کرد و یک چیزهائی هم از نقشه ها و برنامه های جنها و حرومزاده ها گفت.

طوری به اطراف نگاه میکرد و به خودش میلرزید که انگار داره میبینشون..

بعضیها میگفتند آخی جوون بیچاره ه ه  ه! چی میکشن بابا ننش. خدا شفاش بده ایشاالله.

یادمه اونروزا هرکس در هر پست و مقامی بود، حساب حروم حلالش رو داشت و حتی مراقب مکالمات تلفنی خود از ادارات هم بود که خدای نکرده توی مکالمه هاش حرف شخصی نزده باشه که مدیون بیت المال بشه.

زنها و مردها در اداره جات و ارگانها به همدیگه خواهر و برادر میگفتند و وقتی رو در رو صحبت میکردند، نگاهشون به در و دیوار بود که مبادا شیطون بره توی جلدشون.

حالا امروز ..... بیت المال رو با جاش میبرند.

ناموس بازی و صیغه بازی که شده نقل و نبات.

چه کارهائی که زنهای شوهردار و مردها زن دار نمیکنند..

خیلی کارها که امروزه از مقامات سر میزنه گویای بد ذاتی و تأثیر نان حرام و به قول قدیمی ها از تخم نا بسم الله بابا ننشونه.

آخه کدوم وجدان انسانی میتونه هزاران میلیارد دزدی کنه و ادعا کنه حرومزاده نیست؟

آخه کدوم وجدان بیدار از مقامات ارشد مملکتی میتونه این فساد رو ببینه و اقدام عاجل و قاطعی نکنه و ادعا کنه حرومزاده نیست؟

از لقمهء حرومه که آدم دزد و حرومزاده میشه...

بانکهای اسلامی با نزول دادن و ربا خواری، همهء مردم رو حروم خور و بی غیرت کردند.

آدم یاد فیلم ملک سلیمان میفته که چطور ارواح پلید در کالبد انسانها رخنه میکردند و آدمها شرور میشدند.

امروزه آدمهای خوب در حاشیه هستند و اینگونه آدمهای جن زده و حرومزاده با حمله ای ناجوانمردانه و با آرایش و ظاهری موجه،  جان و مال و ناموس مردم را به تاراج میبرند.

چنان به وضوح در بی عدالتی و بی انصافی و حرام و حلال کردن بی پروا عمل میکنند که گوئی نه مرگ را باور دارند، نه محکمه عدل الهی، که به زودی برپا خواهد شد.. ایشالله

جالب است که خود ایشان در کسوت آموزگار توحید و نبوت و امامت و عدل و معاد هستند و در باطن هیچکدام را قبول ندارند.

این روزها که به یاد آنروز و صحبتهای آن جوانک میافتم، یقین میکنم که تنها عاقل حاضر در اتوبوس فقط و فقط او بود.

مسافران اتوبوس شرکت واحد مسیر سمنگان نبش میدان رسالت - اقبال لاهوری نبش میدان امام حسین.

او امروز کجاست؟

یعنی میشه پیداش کرد و لباش رو بوسید.

و ازش پرسید، حضرت سلیمان عصر ما کی میاد و ما رو از دست این حرمزاده ها و اجنه ها نجات میده؟

اونروزا که مردم در حلال و حروم خود دقیق بودند میشد حریف اجنه ها و حرومزاده ها شد.

ولی امروز انقدر قوی شدند که فقط خدا حریفشونه.

و همین از نشونه های ظهور آقاست (عج)...... ایشاالله

۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۱۳ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

ریشه

از امیرکبیر پرسیدند درمدت زمان محدودی که داشتی چطور مملکت را از دزد پاک کردی؟
گفت: خودم دزدی نمی کردم و نمیگذاشتم معاونم دزدی کند.
اونیز از این که من نمیگذاشتم دزدی کند، نمیگذاشت معاونش دزدی کند تا آخر همین طور.
اگرمن دزدی میکردم تا آخر دزدی میکردندو کشور دزدخانه میشدو چون همه دزد بودیم هیچ دزدی را محکوم نمی کردیم.
روحش شاد
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۵ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

ساده

انسانهای ساده را احمق فرض نکن..
باور کن که آنها خودشان نخواسته اند هفت خط باشند..
۱۹ مرداد ۹۴ ، ۱۰:۴۳ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

فیلترینگ از منظر قرآن کریم


به نام خدا


ادعای فرهنگی بودن بعضی دولتها، با رفتارهای آلوده به خفقان، به هیچ وجه همخوانی ندارد..

فرهنگی که به جای آموزش و واکسینه کردن جامعه با اطلاعات ناب و مستدل، از روش بستن و استریل کردن استفاده میکند...

استریلی که با ورود کوچکترین و ضعیفترین میکرب، آلوده و فاسد میشود...

این رفتارها و ادعاهای اسلامی حاکمان، نه با احادیث همخوانی دارد، نه با کلام الله..

اعوذ باللّه من الشّیطان الرّجیم.

الَّذینَ یَسْتَمِعُونَ الْقَوْلَ فَیَتَّبِعُونَ أَحْسَنَهُ أُولئِکَ الَّذینَ هَداهُمُ اللَّهُ وَ أُولئِکَ هُمْ أُولُوا الْأَلْبابِ

همان کسانی که سخنان را می شنوند و از نیکوترین آنها پیروی می کنند آنان کسانی هستند که خدا هدایتشان کرده ، و آنها خردمندانند.
سورهء زمر آیهء 18
در این آیه شریفه مشخص است که خردمندان و عاقلان کسانی هستند که همهء قولها را میشنوند و آگاهانه بهترینش را انتخاب و عمل میکنند، در حالی که با فیلترینگ و خوراک اجباری اطلاعات از طرف حکومت، امکان این انتخاب وجود ندارد...
یعنی حکومت اسلامی که خود را پاسدار آموزه های دینی و قرآنی میداند، به جای اینکه به خود زحمت آموزش صحیح و راهگشا برای ملت را بدهد، در پی بستن درها و جلوگیری از دسترسی افراد به اطلاعات صحیح بوده و تلاش دارد تا تفکرات خود را در جامعه القاء کند..
چه بسا اگر خود ایشان به تفکرات القائیشان اطمینان داشتند و از طرفی طبق آیهء شریفه به عقل مردم خود شک نداشتند، اینگونه عمل نمیکردند..
شاید برای نقض عرایض بنده هزاران دلیل رنگارنگ وجود داشته باشد، ولی همان عقلهای خردمندانه میدانند که با توجه به پیچیدگی فن آوری اطلاعات، به غیر از مردم آزاری و بالا بردن اصطحلاک و هزینه برای مردم بینوا، کار دیگری انجام نمیدهند...
نمونهء روشن آن خود بنده هستم که به واسطهء حرفه و علایقم ، تحقیقاتی در ضمینه های مختلف دارم، ولی متأسفانه مجبورم با این خفقان دستو پنجه نرم کنم...
اگر آن عزیزان بهانهء کنترل سکس و خشونت را دارند که بسیار بهانهء بیجائی است، توجه شما را به قسمتهائی از اصول دین جلب میکنم که در آن خصوص هم بسیاری از مطالب سانسور و در شبکهء گستردهء اطلاعات فیلتر شده اند..
 
به عنوان مثال تلاش بفرمائید تا در خصوص امامت که اصول مذهب این حکومت است، قطره از دریای اطلاعات بردارید...
به غیر از قول خودشان هیچ قول دیگری پیدا نخواهید کرد، حتی اصول کافی نوشتهء آقای کلینی، مشهورترین فقیه و محدث شیعه در نیمه اول قرن ۴ قمری هم از کمند فیلترینگ جان سالم به در نبرده است.
از اینها گذشته اگر توانستید قول خودشان در طول زمان را هم پیدا کنید شاهکار کرده اید..
یعنی اینکه دیروز این عزیزان ، دیگر برای امروز کاربردی نداشته و به ضرر جامعه است..
اگر توانستید ما را بی خبر نگذارید..
عزّت شما فیلتر..
والسلام


۱۷ مرداد ۹۴ ، ۱۱:۳۰ ۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

فاحشه محترم

خاله خواهر زاده ها با شوهراشون و بچه هاشون و عروساشون و داماداشون تصمیم گرفتند یک قابلمه گنده غذا درست کنند و همراه با تنقلات و پیگنیک و سماور و زیر اندازو رو انداز بزنند به کوه و جنگل واسه تفریح...

تصمیم بر این شد که بریم یکجا که چرخ و فلک و اسباب بازی هم باشه که بچه ها هم سرشون بند باشه....

خلاصه کلام که در جای مورد نظر که دارودرخت و اسباب بازی هم داشت زیر اندازو انداختیم و مستقر شدیم...

دو سه چهارتا هم بالش و متکا ریختیم دورش و بزرگترها مثل خونه خانباجی لم دادند و شروع کردند به چایی خوردن و تخمه چکوندن...

سه خانوار بودیم که تعدادمون به ده بیست نفر میرسید.. هفت هشت نفر آدم بزرگ و چهار پنج تا دختر و پسر جوون و خوشگل با سه چهار تا هم بچه جقله...

یک ساعتی به غروب آفتاب مونده بود و جمعیت هم به واسطه گرما، همراه با فروکش کردن خورشید بیشتر و بیشتر میشدند...

یه کم اونطرفتر چندتا دختر و پسر که شدیداً تابلو بودند درحال صحبت بودند...

دوتا دختر که خوشگل و خوش لباس و خوش تراش بودند و دوتا پسر که تیپ و قیافهء دم کاراژیها رو داشتند و اثر کتک کاری و چاقو کشی روی سرو صورتشون مشخص بود..

پوشش دخترا اصلاً مناسب خیابون نبود، گشت ارشاد که هیچ آمبولانس امداد هم اونها رو میدید میگرفت میبرد تحویل اوین میداد...

پوشش نگو بلا بگو ...

هر تیکه از لباسشون یک رنگ بود..

ساق و رون پاشون با شلوار تنگ و تن نماشون تا یکم بالاتر زیر دامن کوتاهشون با اون برجستگی خوشگل شبه جنیفرشون با خط شورتشون که میومد بالاتر فرم قشنگ کمرو شیکمشون و یه کوچولو قلمبه جوجو هاشون با نمایش زیبای بند برجسته سوتینهاشون از زیر بالا پوشهاشون و سفیدی تخت سینه و گردناشون طراوت و زیبائی چهره های رنگ به رنگ آرایششون شیطونی ابروهاشون بلندی موژه هاشون و لبای تپل و دندوناشون، ( نفس) موهای بلوند و کلیپساشون دستهای لاغر و انگشتای کشیده و ناخونهاشون ... کفش قرمزو یه کیف قرمز روی شونه هاشون...

چنان رنگ و چنان آرایش و چنان هزینه ای روی سرو صورت و بدن اون دخترا شده بود که چشم هر نابینائی را در چا خیره میکرد...

ولی برعکس پسرهای همراهشون بیشتر به قیافه اوباش شبیه بودند که آدم ازشون میترسید...

درضمن عرض کنم که خانواده همراه ما به شدت مذهبی ، عده ای ذوب در ولایت و بعضی هم از شهرستان ، ندیده و نچشیده...

یکی دوتا از بزرگترها هم که مثل من متوجه حضورشون شده بودند زیر لب نفرین میکردند و گاهی هم فحش میدادند...

از طرفی نگران بچه هاشون بودند که دختراش حسرت قیافه میخوردند و پسراش آب دهن قورت میدادند...

بزرگای مجلس از جنس ذکور همراه با غر و لوند و تخمه چکوندن و چائی خوردن ، آب دهن قورت میدادن و انتقادهای اجتماعی میکردند...

خانومای مجلس هم از نوع شهر نشین جمله معروف "خاک بر سرشون کنند که جوونای مردم رو از راه بدر میکنند" رو بکار میبردند و نوع شهرستانی آنها چادر به صورت میکشیدند و با تعجب میگفتند خدا بدور این چه وضع لباس پوشیدنه، مگه نمیدانند نامحرم اینجاست؟؟؟

آقا ابوالفضل میگفت انگار نه انگار که مملکت شهید داده...

عباس آقا که با تجربه تر بود میگفت اینا کاسب هستند و شغلشون اینه...

آقا مهدی که جوونتر بود با تیکه پرونی و شوخی میگفت البته بدک نیستنها...

محبوبه خانوم که از این حرف آقا مهدی حسودیش میشه میگفت معلوم نیست با چند نفر رفیق باشن...

آقا ابوالفضل که از اون حزب الهی های شیش آتیشه بود با تندی به دخترش گفت تو خفه شو سرتو بنداز، دخترو چه به این حرفا...

منم بهشون گفتم بابا چیکارشون دارید، اینها هم آدمند، حالا بعلاوه منزه زیبای اونها منظره های دیگر هم برای تماشا هستاااااا...

یکم که منظره اون جوونها عادی شد و هوا هم رو به تاریکی گذاشت، نور افکنها روشن شد و خاله خواهر زاده ها مشغول خودشون شدند و خانوما مشغول تدارکات شدند و بچه ها هم سرشون به بازی گرم شد..

عده ای هم مشغول تهیه راهکار برای اقتصاد و سیاست داخله و خارجه و فلسفه رهبری و دلائل تورم و وضعیت معیشت کارمند و کارگرو ... چی بگم که سر داشت ولی ته نداشت...

آقا ابوالفضل میگفت که اگه رهبر بگه باباتو بکش باید بکشی....

ما هم چهار شاخ موندیم که نکنه رهبر از دهنش بپره که این آقا ابوالفضل به هیجکدوم از ماها رحم نخواهد کرد...

القصه که اون دخترای شیتیپ مامانی از لحظه تاریکی هوا در حرکت بودند و من هم گهگاهی میدیدمشون و گاهی هم غیبشون میزد...

گهگاهی هم از کنار ما رد میشدند و خیره خیره به ما نگاه میکردند...

هر بار هم که بزرگای فامیل بخصوص آقا ابوالفضل میدیدشون یه فحشی که فقط خودمون بشنویم نثارشون میکرد...

اینی که میگم بین خودمون باشه، انصافاً هر دفعه که از کنار ما رد میشدند روح مجلس ما تازه میشد...

هر بار هم من نصیحت میکردم که بابا فحش ندین اینها هم آدمند...

توی یک مرحله که سفره پهن شده بود و همهء بچه ها هم جمع بودند و خانومها هم در حال تدارکات بودند، یکی از اون خوشگلا رد شد که منم بهش تعارف کردم بفرمایید سر سفره ، اون هم با یک لبخند توأم با خجالب یه مرسی گفت و سریع دور شد...

جوونتر ها از این حرکت من خندشون گرفت و آقا ابوالفضل و عباس آقا و بعضی خانوما از این حرکت من خیلی ناراحت شدند و یکیشون گفت، اون کثافت جنده ارزش تعارف کردن داشت که شما خودتون رو به زحمت انداختید؟...

منم گفتم بابا شوخی کردم حالا شما هم نباید جلو خانواده و مردم جنده جنده کنید که....

یکی از خانوما با لحن نزدیک به شوخی گفت تعارف آمد نیامد داره، اگه با اون هیکل نجستش قبول میکرد چی؟...

منم جواب دادم بیخیال بابا ، دختر به این خوبی و تمیزی، حیفتون نمیاد ازین حرفا میزنید...

خاله وسطی گفت نکنه خاطر خواهش شدی ؟؟...

گفتم خاطر خواهش نشدم ولی بهش احترام میذارم....

عباس آقا گفت به چیش احترام میذاری؟ به ریخت نحسش یا به شرافت نداشتش؟

آقا ابولفضل گفت متأسفم که به کسائی احترام میذاری که مملکت و جوونها رو به لجن کشیده اند و برای خون شهدا هیچ ارزشی قائل نیستند...

آقا مهدی هم که شیطونیش گل کرده بود بالحنی ترکیبی از شوخی و مسخره گفت واقعاً که به خوب چیزائی احترام میذاری؟

منم بدون اینکه کم بیارم گفتم حتماً قابل احترامند که احترام میذارم...

جمعیت حاضر دیگه نتونستند این حرفم رو تحمل کنند و همهمه ای شد و دختر و پسر و بزرگترها ( حتی جقله ها) به شوخی و مسخره و عصبانی ازم دلیل خواستند...

خاله وسطی گفت خاله جان دیگه داری بی انصافی میکنی..

خاله کوچیکه گفت بفرمائید غذا سرد میشه...

خاله بزرگه که کاری جز ریسه رفتن نداشت گفت ای خاک عالم، آدم چه حرفایی میشنوه..

آقا مهدی گفت منم شاهدم خیلیها بهشون احترام میذارند و براشون بوق میزنند..

دخترا از حرف مهدی خندیدند و زمزمه میکردند که انگار من منحرف شده ام..

آقا ابوالفضل با یک حمله لفظی به دخترا که عیبه نخندید گفت شما عادت داری به همه احترام بذاری، دیگه به انقلابی بودن و ضد انقلاب بودنش هم کاری نداری، بیزاری جستن از اینجور آدمها جزء فروع دین هست...

عباس آقا هم گفت بفرمائید ، ما همه سرا پا گوشیم تا دلائل صد من یک غاز شما رو بشنویم، فقط از این دلائل آبدوغ خیاری نباشه که کلاهمون توی هم میره...

کار به اینجا که رسید گوش همه بخصوص جوونتر ها تیز شد...

گفتم من هزارتا دلیل دارم که اون از خیلیها بهتره... حتی از خیلی از ماها بهتره...

ولی فقط سه تاشو میگم...

آقا ابوالفضل گفت حرفت منطقی باشه یدونشم هم کافیه، این کثافتها هیج جائی توی این مملکت ندارند...

عباس آقا گفت حتماً از همون دلیلهای همیشگی...

آقا مهدی گفت بابا بذارید حرفشو بزنه...

خاله کوچیکه گفت دعوا نکنید غذاتون سرد شد...

دخترا میخواستند حرف بزنند که آقا ابوالفضل گفت شما خفه شید به شما ربطی نداره، شما باید گوشاتون رو بگیرید که با شنیدن این حرفا منحرف نشید...

خاله وسطی با خنده خطاب به من گفت گمونم عاشق شدی خاله جان...

خاله بزرگه هم الکی ریسه میرفت و میگفت به حق چیزای نشنیده...

من بی مقدمه گفتم اولاً از همهء ما خوشگلتر بود ....

با این حرف یکدفعه جوونا از خنده منفجر شدند...

آقا مهدی گفت این یکی رو خوب اومدی ، منم موافقم...

خاله وسطی گفت خوب ما هم بریزیم بیرون خوشگل میشیم...

با این حرف همه زدیم زیر خنده...

عباس آقا گفت ترو خدا نریز بیرون که آبروی ما میره...

خاله بزرگه گفت خاک بر سرم خواهر جان چیرو میخای بریزی بیرون؟

دخترا از خنده داشتند میمردند..

آقا ابوالفضل خطاب به دخترا گفت زهر مار، حیارو خوردن و آبرو رو قی کردن...

عباس آقا گفت از انصاف نگذریم خوشگل بود، مخصوصاً هیکلش...

خاله وسطی گفت خجالت بکش مرد!!!!!

یکی از دخترا گفت خوب ما هم آرایش کنیم خوشگل میشیم...

آقا ابوالفضل گفت چشم بابات روشن، تو غلط میکنی آرایش کنی.....

بعد ادامه داد که من از همون اولش با اومدن به اینجور جاها مخالف بودم، ببین دختره بی حیا چی میگه، بذار برسیم خونه معلومت میکنم...

خاله کوچیکه در دفاع از دخترش گفت حالا مگه چی گفت تو هم عادت داری آبرو ریزی راه بندازی، حالا خوشگل یا زشت ، چیکار به این کارا دارید، عذاتون رو بخورید از دهن افتاد...

داماد خانواده گفت حالا از خوشگلی بگذریم که انصافاً هم ظاهر خوشگلی داشت ...

یکدفعش زنش پرید تو حرفش که تو غلط کردی گفتی که خوشگل بود...

داماد گفت خیله خوب توهم که نمیذاری حرفم تموم بشه، ودر ادامه گفت خوشگلی ظاهری و در باطن زشتند... یعنی اعمالشون زشته.. افکارشون زشته .. و این قابل احترام نیست..

خانمش گفت باریکلا منم میخواستم همینو بگم..

داماد ادامه داد خانم صدبار میگم توی حرف من نپر تا مجبور نشی حرفتو پس بگیری...

آقا مهدی که حوصلش سر رفته بود گفت همه قبول کردیم که خوشگل بود، برای سلامتی همه صلوات...

فقط آقا ابوالفضل آخر صلولتش یه و عجل فرجهم گفت...

من رو به آقا ابوالفضل گفتم التماس دعا...

آقا ابوالفضل گفت محتاجیم خوب که چی؟

گفتم آقا ابوالفضل یک سؤال میپرسم مردونه و راست حسینی جواب بده...

گفت خوب بفرما...

گفتم حضرت عباسی دخترهاتو میسپاری دست همین دختر آرایش کردهء به ظاهر خوشگل  از خدا بی خبر تا تربیتشون کنه؟...

آقا ابوالفضل با تکونی به خودشو نمایشی از غیرت و با صلابت گفت من یک بز گر هم داشته باشم دست این دختر کثافت نمیدم...

گفتم ولی دخترهاتو به یک خانم به ظاهر موجه چادری که نمیدونی زیر چادرش و توی مغزش چی داره مسپاری...

ادامه دادم این دختر بدبخت با زبون بی زبونی داره به منو تو میگه که دخترت رو به نسپار من آدم درستی نیستم، یعنی اینکه این دختر آدم رو راستیه ، آدم صادقیه ، داره رو بازی میکنه، خودشو به خاطر هرچی که هست انگشت نما کرده و ظاهر و باطنش رو انداخته بیرون، داره میگه الیها الناس به من اعتماد نکنید، یعنی منافق نیست...

ولی یک خانم چادری که میتونه از فرقه همین خانم باشه، با رفتار منافقانه خودش میتونه دین و دنیای دختر نازنین تورو ازش بگیره و دور از چشم تو به دست هر کس و ناکسی بسپارش...

چطور شما به خودتون اجازه میدید اینهمه حرف نا مربوط به شخصی بزنید که صادقانه داره میگه من بدم... حتی اگه واقعاً هم بد باشه...

رو به جمع گفتم چطور شما که ادعای فضل دارید و خودتون رو پیرو اسلام و چادر و نمازو دعا میدونید و انتظار دارید بهشت برین در انتظارتون باشه با ندونستن بدی و خوبی دیگران اینهمه حرف نامربوط پشت سرش زدید که همین دینتون میگه تا کسی رو نشناختید در موردش قضاوت نکنید..

رو به آقا ابوالفضل گفتم شما که برای ثواب حاضری سره پدر بزرگوارتون رو گوشتا گوش ببرید، براتون زور نداره سره پل صراط بدهکار یک دختر بچه فاحشه باشید و مجبور شود از ثوابهای خودتون بهش بدین یا اینکه بارکش کناهانش باشید؟

عباس آقا گفت البته حرفای شما درست ، ولی نباید جلوی جوونها بگید که خدای نکرده سوء استفاده کنند...

گفتم چطور جلوی همین جوونها میشه فحاشی کرد و لفظ نا مأنوس جنده رو بکار برد ولی نمیشه این حرفا رو زد؟

حرفا به اینجا که رسید آقا مهدی شروع به دست زدن کرد و دخترا و بچه جقله ها هم باهاش همراهی کردند...

آقا ابوالفضل یک لحظه رفت میدون داری کنه که خاله کوچیکه گفت چیه نکنه دست زدن هم اشکال داره؟ ....

که خاله ها هم شروع به دست زدن کردند...

فقط خاله بزرگه در حال دست زدن و ریسه رفتن پرسید عروسی شده که دارید دست میزنید...

خاله وسطی گفت آره عروسی زن بابجان شده...

خاله کوچیکی گفت هرکی سیر نشده بشقابشو بده تا براش بکشم...

عباس آقا گفت دست شما درد نکنه زحمت کشیدید...

آقا ابوالفضل گفت الهی شکر دست شما درد نکنه....

آقا مهدی که داشت بشقابشو میداد تا یه کفگیر دیگه غذا بخوره گفت خاله جون بکش که نفهمیدی غذا خوردیم یا خانومه رو...

با این حرف دخترا زدن زیر خنده که آقا ابوالفضل گفت مرگ!!!، چه معنی داره دختر به هر چیزی بخنده...

تا ساعت 12 یا یک شب همونجاها بودیم که تصمیم به رفتن شد، با فرق اینکه دیگه کسی به اون دخترا به چشم بد نگاه نمیکرد و یک احترام نهفته ای در دل همه بخصوص آقا ابوالفضل داشتند...

گمونم اگه روش میشد میرفت دست به دامنشون میشد که بخاطر حرفهائی که پشت سرشون زده بود حلالش کنند..

آخه واسه اینجور آدما سخته که حتی یک لحظه روی پل صراط معطل بمونند و دیر به حوری برسند...

در حال حرکت بودیم که دیدم اون دختر پسرها یکجا ایستادند و دارند حرف میزنند...

جوری مسیرمو کج کردم که از کنارشون رد بشم و به بهانه بند کفش و این حرفا با کمی فاصله کنارشون ایستادم....

دیدم پسر گنده تره که خیلی هم خشن بود کمی اسکناس از دخترا گرفت و گفت با اینهمه آدم این چیه به من میدی...

دختره با ترس و احساسی شبیه به گریه گفت آخه بعضیا میترسند لای درختا بیان، میگفتن ممکنه زورگیری بشن، بعضیهاشون هم شماره دادن....

پسره گفت شماره هاشونو نگه دار تا بعداً بریم سراغشون....

بعد ادامه داد جمع کنید بریم خیابون ، تا صب باید صد تومن دیگه کاسب بشیم....

پ.ن طبق آمار بین المللی 80 درصد برده داری نوین شامل زنان و دخترانی میشود که مورد سوءاستفاده و تجاوزات جنسی قرار میگیرند...

هیچ زنی به فاحشه گری راضی نیست و از آن لذت نمیبرد...

عامل اصلی فاحشه گری فقر مالی و فقر فرهنگی است که در ازای دریافت غذا و لباس انجام میگیرد...

اغلب آنها برای ادامه اینکار تهدید جانی برای خود و خانواده شان از طرف دلالان فحشا دارند..

دلالان فحشا به نوعی اصل بهره این کار را برداشت میکنند و امور مالی و محافظتی این مقوله را بر عهده دارند...

خانمهائی که بدون دلال و محافظ مبادرت به این کار میکنند هم از طرف مشتری  و هم از طرف اوباشی که صحنه گردان و غرفه دار این شغل هستند د معرض خطر جانی قرار دارند..

متآسفانه به دلیل سود فراوان و گردش مالی عظیم آن بعضاً شنیده شده که خود دولتها هم در این امر مشارکت دارند ( البته قسمتهای فاسد هر دولت )

همهء زنان آلوده به این موضوع و خانواده هایشان در معرض همهء بیماریها هستند ولی اغلبشان هیچگونه بیمه ای ندارند...

متوسط عمرشان بسیار کمتر از یک بیمار سرطانی است...

گردش مالی این تجارت کثیف بالاتر از تجارت نفت و قاچاق مواد مخدر است....

اصل فاحشه گری مربوط به نپرداختن حقوق اصلی زنان است که از طرف مردان نادیده گرفته میشود...

فاحشه گری شامل عرضه و نظاره رایگان هم هست که زنها با عرضه خود و مردان به صورت رایگان بهره های بصری میبرند که به آمار نیامده و به ضرر خانمها هیچ گردش مالی هم ندارد...

استخدام منشی های زن که گاهاً در اطلاعیه ها به عنوان دوشیزه استخدام میشوند هم نوعی فاحشه گری است که صاحب کار با سوء استفاده از موقعیت اجتماعی خود از کارمندان خود بهره های جنسی میبرد...

در سیستمهای دولتی نیز که مدیران اصرار به داشتن منشی خانم دارند هم به نوعی بهره جوئی جنسی و فاحشه گریست، زیرا با اینکه اصرار به جنسیت وجود دارد ولی هیچگونه فوق العاده حقوقی بابت جنسیت پرداخت نمیشود..

در همه جای دنیا فقر مالی و فرهنگی نشانه بی کفایتی دولتهاست..

در هر صورت و در هر مملکت خواه ناخواه این موضوع وجود دارد و ساماندهی آن وظیفه همه دولتها است..

متأسفانه دولت ما برای نزدیک ماندن به شعارهای پوشالی و نمایش مدینه فاضله بودن قلمرو خود، چشم خود را بر این واقعیت بسته و منکِر وجود این منکَر در مملکت هستند..

و بجای دادن راهکار همیشه مشکلات را به گردن دشمن خارجی میاندازند...

آنها بچه های ما و هم وطن ما هستند که زیر چرخدنده های بی رحم جامعه در حال خرد شدن هستند...

و الی آخر.....

۰۷ تیر ۹۳ ، ۱۷:۳۶ ۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
دعادست ..

آرزوی خوشبختی....


اگر میخواهید دوستان و عزیزان خود را از دست بدهید برایشان آرزوی خوشبختی کنید

 

ولی اگر میخواهید همیشه در کنارتان بمانند

کاری کنید که فقط در کنار شما خوشبخت باشند.

 

۲۱ مهر ۹۲ ، ۲۰:۰۷ ۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دعادست ..

به نام خدا

 


بسم الله الرحمن الرحیم

ربنا آتنا فی الدنیا حسنه و فی الاخره حسنه و قنا عذاب النار

"پروردگارا! به ما در دنیا نیکی و در آخرت نیکی مرحمت بفرما و ما را از عذاب آتش دور نگه دار."

آمین

 

۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۴۷ ۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
دعادست ..

عنوان دومین مطلب آزمایشی من

این متن دومین مطلب آزمایشی من است که به زودی آن را حذف خواهم کرد.

زکات علم، نشر آن است. هر وبلاگ می تواند پایگاهی برای نشر علم و دانش باشد. بهره برداری علمی از ,بلاگ ها نقش بسزایی در تولید محتوای مفید فارسی در اینترنت خواهد داشت. انتشار جزوات و متون درسی، یافته های تحقیقی و مقالات علمی از جمله کاربردهای علمی قابل تصور برای ,بلاگ ها است.

همچنین وبلاگ نویسی یکی از موثرترین شیوه های نوین اطلاع رسانی است و در جهان کم نیستند وبلاگ هایی که با رسانه های رسمی خبری رقابت می کنند. در بعد کسب و کار نیز، روز به روز بر تعداد شرکت هایی که اطلاع رسانی محصولات، خدمات و رویدادهای خود را از طریق بلاگ انجام می دهند افزوده می شود.

۱۱ مهر ۹۲ ، ۰۹:۳۹ ۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
دعادست ..