به نام خدا

چند کیلومتری تا شهر باقی نمونده بود و وضعیت بنزینم خیلی خوب نبود.

دم دمای غروب بود و با تاریک شدن هوا صدای زوزه گرگ و شغالها هم بیشتر و بیشتر میشدند.

موتور سیکلتم که غیر از خودم چادرشب بزرگی از علف رو هم حمل میکرد کاملا در اختیارم نبود و فرمون زیر دستم آماده تکچرخ بود.

هنوز به خط آهن نرسیده بودم و وضعیت بنزین خیلی عالی نبود. چند دقیقه پیش زده بودم روی زاپاس و امیدوار بودم به یجائی برسم، تا اینکه موتورسیکلتم شروع کرد به پرت و پورت کردن و  ..... ای داد بیداد خاموش شد.


کلاچ رو گرفتم و دنده رو کم و زیاد کردم و به امید روشن شدنش کلاچ رو رها کردم. پرت پت پرت پت..... چاره ای نبود، باید تا هوا کاملا تاریک نشده یه خاکی توی سرم میریختم.

جاده خاکی بود و مسیر روستائی. رفت آمد کم و درد سر زیاد.

جثه و بنیه قویی نداشتم ... موتور سیکلت که کاملا ایستاد، با نوک پنجه های پام تعادلم رو حفظ کردم و به زحمت پیاده شدم.

یونجه هائی که از صحرا تراشیده بودم بجای خوراک گوسفند و خر حالا دیگه سر خر بودند و وزن زیادی هم داشتند.

لاکردار این وسیله ها تا وقتی روشن هستند  بار چهل تا قاطر رو میبرند, ولی وقتی خاموش باشند ....... خدای من از جاده اصلی چند صد متری فاصله داشتم.

طبق عادت در باک رو باز کردم و چندتا فوت محکم و چند تا تکون ... بعدش موتور رو کشوندم شونه جاده تا بهتر بتونم سوار بشم.

هندل اول و دوم سوم .... یکدفعه موتور روشن شد و من هم که میدونستم زیاد فرصت ندارم کلاچ رو گرفتم و دنده یک راه افتادم... سعی داشتم به حداکثر سرعت برسم که هنوز دنده به دو نرسیده موتور خاموش  و  خاک بعدی به سرم شد.

کلاچ رو گرفتم که یکم خلاص گز کنم ... سرعت کمتر و کمتر شد و با رها کردن کلاچ درجا ایستادمو تا رفت نوک پامو روی زمین بگذارم موتور چپه شد و با بار خوردم زمین....

افتضاحی بود که به بدبختی موتور رو از زیر چادرشب بیرون کشیدم و بلندش کردم.

دیگه خورشید کاملا پائین رفته بود و آسمون نارنجی شده بود. اینجا بود که به شدت حس کردم  مامانمو میخوام.......نگران

 

حداکثر بیست دقیقه دیگه بیابون تبدیل به زغال میشد... سیاه و تاریک.

یاد جنگ و جبهه افتادم که اگه کلاشم همراهم بود چقدر بدردم میخورد, دریغ یک چوب دستی.

جنگ و جبهه و شهادت.

تاریکی و بیابون و جانور و دق مرگ ..... این حق من نبود!

یه نگاه به آسمون انداختم و گفتم خدایا مامانم رو برسون.

یه نگاه هم به طرف شهر انداختم و گفتم مامانی کجائی که پسر پنجمت هم از دست رفت. و در ادامه ازش خواستم دعا کنه که خدا به دادم برسه.

آدمها,فقط وقتی توی تنهائی و تب و ترس قرار میگیرند متوجه میشوند که چقدر ضعیف و ذلیل هستند و البته کوچولو.. و من الآن خیلی خوشحالم که به ذلت خودم پی بردم.

توی یک سری توهمات بودم که صدای موتورسیکلت شنیدم ... خدا خدا کردم از پیش من رد بشود. جاده اصلی به دلیل ناقص بودن پل رو گذر راه آهن خراب بود و فرعیهای زیادی تا شهر وجود داشت که من توی یکیشون بودم.

توی گرگ و میش هوا, چشم به اصلی دوختم و صدا هر لحظه نزدیکتر میشد ...

گاز گاز گاززززز و یک موتوری از اصلی افتاد توی سرازیری فرعی.

در اون لحظه بحرانی, دیدن یک نامزد چهارده ساله هم نمیتونست انقدر خوشحال کننده باشه.

ولی غرورم رو چکار کنم ؟؟؟؟؟

اصلا روم نمیشد جلوش رو بگیرم و بگم کمک میخوام.

خاک و خلهای خودم رو تکون دادم که معلوم نشه زمین خوردم.

جک بغل رو زدم و پای موتور نشستم.

اگه توقف نمیکرد؟

اگه سؤال نمیکرد؟

غرور در حد مرگ.....

گاز ... گاززززززز.

از صدای موتور معلوم بود که خلاص کرده و قصد ایستادن داره.

نزدیکم که رسید پا شدم ایستادم و بهشون نگاه کردم.

گردنم از غرور کاذب کج نمیشد که حداقل نمایش بدم بیچاره ام.

کنارم ایستادند, پدر, و پسری که از پشت باباشو بغل کرده بود.

توی چشمای باباهه که پشت یک جفت عینک ته استکانی بود نگاه کردم و لبخند تلخی زدم که یعنی هیچ اتفاقی نیفتاده.

لعنت به من ... نکنه بیخیالم بشن!!!!!

سلام کردم و باباهه جواب داد و گفت زمین خوردی؟

منو میگی .... از درون قات زدم و گفتم ... م م م من  ز زز زمین ؟؟؟.... ن ن ن ن ه!!!!! بنزین تموم کردم ....

باباهه گفت پس چرا همه چیزت پخش زمینه؟

منم که تمام غرورم دود شده بود, با لکنت و عصبانیت کاملا پنهان گفتم, را را را راستش اول بنزین تموم کردم و ب ب بعدش زمین خوردم. ... بلافاصله خفه شدم که میدونستم اگه ادامه بدم لوچه میکنم و آبروم میره.

باباهه گفت ظرف داری ؟

سریع گفتم دست شما درد نکنه ... آره آره دارم ... خدا خیرتون بده... پریدم در بغل باطری موتورم رو باز کردم و رفتم طرف باک موتورشون....

پسره نصف قد من بود و فقط نگاه میکرد و گاهی که بهش خیره میشدم یواش و بی صدا سلام میکرد.. معلوم بود از شجاعت و توان پدرش در کمک و نجات من سرشار از افتخار و غرور بود.

شلنگ بنزینشون رو کندم و ظرفم رو گرفتم زیرش. در همین حال باباهه گفت اول بنزین تموم کردی یا اول زمین خوردی؟

چشمم توی شر شر بنزین گشاد شد و چونمو کج و راست کردم و با یه لبخند مسخره همراه با ظاهری قدر شناسانه فقط نگاهش کردم و در دل میخواستم ظرف بنزین رو توی صورتش خالی کنم ...... همش خیالات مفت.. چقدر زر توی کلم بود...

ظرف که پر شد آهسته و با احتیاط رفتم و ریختم توی باکم .. خواستم در باک رو ببندم که باباهه گفت یکی دیگه هم بکش , بعیده انقد بنزین به جائی برسونت ... منم از خدا خواسته تشکر کردم و رفتم سراغ باکشون....

خدا پدر بیامرز کمکم کرد چادرشبه پخش شده روی زمین رو بلند کردیم گذاشتیم ترک موتور و بازم کمکم کرد و موتور رو نگه داشت تا سوار بشوم......

هندل اول موتور روشن شد و دست بابا عینکی توی دستم بود و لبخند واقعی و تشکر و گفتم خدا قسمت کنه خدمتتون برسم.

او هم خندید و گفت خواهش میکنم و ادامه داد که نگفتی اول زمین خوردی یا اول بنزین تموم کردی؟

منم با خنده که حس پسرخالگی داشت گفتم, اول هوا خوردم و بعد بنزین تموم کردم و بعد زمین خوردم.. بعدشم دوباره هوا خوردم.

من گاز گاز گاز میدادمو میخندیدیم ... باباهه نشست روی موتورش و پسرش از پشت بغلش کرد و من با کله تعارف کردم.....

پسره لبخند زد و دستی تکون داد, ولی باباهه توی سرو صدای موتورها گفت تو جلو برو که اگه بازم خوردی زمین...یا نه اگه بنزین ... یا هرچی ... شما جلو برو.....

شب بود, ماه پشت ابر بود ......

خبری از مهتاب نبود ..

نا خودآگاه قبول کردم و چراغ موتورم را روشن کردم و راه افتادم ......قاااااااااااااررررررررر.... ت ت ت ت..........

دنده به دو نرسیده بود که یادم افتاد حرفی از پول بنزینش نشد و حتی زبونم نچرخید حداقل یه تعارف کنم.

توی اون لحظه ارزش بنزین لیتری چند بود؟

ارزش جون آدمیزاد ..... لیتری چند؟

بعضی وقتها ما تا مرگ چقدر فاصله داریم؟

دقت کردیم که گاهی اوقات بعضی اعمال به ظاهر ساده به قیمت مرگ و زندگی, خوشبختی و بدبختی ..... چمدونم والله.

سه سال بعد.....

چند کیلومتری تا شهر باقی نمونده بود و وضعیت بنزینم  بد نبود.

دم دمای غروب بود و با تاریک شدن هوا صدای زوزه گرگ و شغالها هم بیشتر و بیشتر میشدند. البته کمتر از گذشته. جاده اصلی آسفالت شده بود و رفت آمد هم زیاد و درد سر کمتر بود. گرگ و شغالها هم کمترشده بودند.

هنوز به خط آهن نرسیده بودم و وضعیت بنزینم عالی بود. قبل از حرکت باک بنزین رو پر کرده بودم و خیالم راحت بود.

دیگه خورشید کاملا پائین رفته بود و آسمون نارنجی شده بود.

سه راهی فرعی قدیم رو که رد کردم, ابتدای سربالائی پل روگذر ریل راه آهن بودم.

دنده معکوس کشیدم و گازو تخته کردم..... ...... قااااااااااااااااارررررررررررر..... ت ت ت ت .

چند صد متری از فرعی نگذشته بودم که دو نفرو دیدم دارن یک موتورسیکلت رو هل میدن...

بغلشون ایستادم و سلام کردم. پاهامو که زمین گذاشتم نا قافل موتور عقبکی رفت و اومدم ترمز بگیرم, موتور کج و کوله شد و خوردم زمین.

فرمون کج شده بود و گاز تخته شده بود و کلاچ در رفته بود و چرخ عقب مثل گوله میچرخید.

قار قار قار قار قار قار قار قار قار ................ فر فرفر فرفر فرفر فر.

افتضاحی بود که پسره با دو سوم قد من, دوید و از زیر موتور بیرونم کشید....

باباهه هم نفس نفس زنون موتورش رو روی جک گذاشتو با عینک ته استکانیش واستادو تماشا کرد.

بالاخره کاربراتور موتور از سرریز بنزین خفه کرد و موتور خاموش شد.

موتورو بلند کردم و با بی آبروئی رفتم کنارشون و دوباره سلام کردم و گفتم چی شده حاجی؟ و برای اینکه زمین خوردنم را توجیه کنم ادامه دادم, عجب سرازیری لامصب!!

باباهه در حالی که سعی داشت از خجالت و عصبانیت توی چشمام نگاه نکنه گفت, واسه ما که سر بالائی نفس گیری بود. و ادامه داد, صد بار به این پدر سگ گفتم موتور بنزین نداره و اینقدرتوی آبادی دور نزن.. حالا دم غروبی توی این بیابون ماندیم, بی بنزین.

گفتم حاجی مشکلی نیست من بنزین دارم.

گفت ما که ظرف نداریم چطوری میخوای بنزین بکشی؟

پریدم در بغل باطری موتورم رو باز کردم و رفتم طرف باک.

شلنگ بنزین رو کندم و ظرف رو گرفتم زیرش. در همین حال باباهه گفت ای روزگار ..... چند وقت پیش بود که توی همین حوالی یه بنده خدائی بنزین تموم کرده بود و ما کمکش............

در حالی که چشم توی شر شر بنزین داشتم گفتم حدود سه سال پیش بود....

ظرف که پر شد بلند شدم و باباهه پرسید چی چی سه سال پیش بوده؟

گفتم حدود سه سال پیش بود که شما توی همین حوالی و همین زمان از شبانه روز با همین آقا پسرتون بود که  دوتا ظرف از همین در بغل موتور بنزین به من دادید.

باباهه که چشماش چهارتا بود چهلتا شد و باورش نمیشد. دستش رو دراز کرد و دستم رو گرفت و شروع به احوالپرسی که چقدر قیافت عوض شده  و خدا پدر مادرت رو بیامرزه و اینکه راست میگن کوه به کوه نمیرسه آدم به آدم میرسه و از این حرفا.

منم گفتم آره ماشالله پسرتون بزرگ شده, ولی خودتون تغییری نکردید, همون اول شناختمتون.

همینطور که صحبت میکردیمو میخندیدیم,, رفت در باکش رو ببنده که گفتم اجازه بدین یک ظرف دیگه هم بکشم , بعیده انقد بنزین به جائی برسونتون.

خندید و گفت توی کار خدا نمیشه دخالت کرد, باشه یکی دیگه هم بریز.

دومین ظرف رو که خالی میکردم گفتم, لاکردار این وسیله ها تا وقتی روشن هستند  بار چهل تا قاطر رو میبرند, ولی وقتی خاموش باشند چهلتا قاطر هم نمیتونن بکشندشون.

باباهه گفت مخصوصا اگه سربالائی باشه. هه هه هه هه

گفتم هه هه هه هه هه

باباهه گفت راستی اون روز بنزین تموم کرده بودی یا زمین خورده بودی؟

هر ستا مون .. قاه قاه قاه قاه

اونا با یه استارت روشن شدن و من شیشتا هندل زدم تا موتورم روشن شد.

گفتم شما جلو تشریف ببرید که اگه خاموش شدید من باشم.

پسره با فاصله پشت پدرش نشسته بود و لبخند میزد.

باباهه تشکری کرد و لبخندی زد و گفت حرفی نیست .... خدانگهدار .. التماس دعا ..... قاااااارررررر.

شب بود, ماه پشت ابر بود ......

خبری از مهتاب نبود ..

چراغ موتورو روشن کردم و راه افتادم ..... قار پت پت ..... قااااااررررر .. پت پت پت.

تا رفت به بالای پل برسم اونا قد نقطه شده بودند.

تخته گاز کردم که به قولم وفا کرده باشم .... ولی هنوز دنده به چهار نرسیده بود که دیگه حتی صدای موتورشون هم شنیده نمیشد....

میلیونتا ستاره توی آسمون بیابون دیده میشد. رو به آسمون دستی تکون دادم و گفتم... خدایا! خدایا؟.... صدایم را میشنوی؟. برنامه بعدیمان چیست؟  لطفا......plz

با اینکه مچ پام درد میکرد ولی حال خوبی داشتم.

حس میکردم من و خدا یک تیم هستیم که کارها و برنامه های مهمی در پیش رویمان داریم.

در پناه خدا

غیر از اسامی و زمین خوردنها همه چیز واقعی بود.


زندگی ادامه دارد.

چه ما باشیم    چه نباشیم